«گروه کوچهباغ هنر، نوازندهی سنتور، ویُلُن و سهتار میپذیرد. برای تِست، روز یکشنبه ساعت ۱۷ مراجعه فرمایید.»
یاد صبح افتادم. از این فرهنگسرا به آن فرهنگسرا، از این آموزشگاه به آن آموزشگاه، هیچکدام استاد ویلن نمیخواستند. به ساعتم نگاه کردم. ساعت چهار روز یکشنبه بود. میتوانستم خودم را برسانم. جعبهی ویلن را توی دستم فشار دادم و دستم را جلوی اولین تاکسی دراز کردم.
جلوی ساختمان ایستادم. ساختمان بلندی بود. بروشور را نگاه کردم. نوشته بود طبقهی ششم. وارد ساختمان شدم و به طرف آسانسور رفتم. دکمهی طبقهی شش را زدم. سالن بزرگی بود. رفتم بهطرف خانمی که پشت میز نشسته بود و چیزی مینوشت.
- سلام خانم، برای تست نوازندگی اومدم.
سرش را از روی برگهها برداشت.
- چی میزنی؟
- ویلن.
دوباره مشغول نوشتن شد و در همان حال گفت: «فعلاً ۱۰ نفر جلوتر از شمان. شما بعد از اون خانومی.» و به دختری اشاره کرد که روی صندلی نشسته بود. تشکر کردم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. فضای آنجا داشت خفهام میکرد. انگار از در و دیوارش استرس میچکید.
پیرمرد نظافتچی دستهای روزنامهی باطله را کنارم، روی صندلی گذاشت. دور و برش را نگاه کرد و زیر لب گفت: «ای بابا، شیشهپاککن یادم رفت.» و دوباره به آن سر سالن رفت. نگاهی به روزنامههای کنارم انداختم. برداشتم و مشغول خواندن شدم. وقتی چشمم را از روی روزنامه برداشتم، شاخ درآوردم. سالن خلوتِ خلوت بود و پیرمرد تی میکشید. جعبهی ویلن را برداشتم و رفتم طرفش.
- بقیه کجان؟
- تست تموم شد.
با تعجب نگاهش کردم.
- تموم شد؟ ولی من به اون گروه احتیاج داشتم.
پیر مرد گفت: «الآن اعضای اصلی گروه توی اتاق شمارهی سه هستند. وقتی چای بردم، داشتند میگفتند هیچکس بلد نیست درست و حسابی ویلن بزنه. فکر کنم فقط سنتور و سهتار رو انتخاب کردن. برو اونجا، شاید گذاشتن بزنی.»
وقتی در را باز کردم، چندنفر در حال جمع کردن وسایلشان بودند.
گفتم: «برای تست ویلن اومدم، اما انگار دیر کردم.»
گفت: «الآن ساعت تست تموم شده، ولی اشکال نداره، شما هم بزن. آقای محتشم اون نت رو بده.»
کاغذ را به طرف من گرفت و گفت: «خب، بزن. میشنویم.»
نتها را روی پایهی نت روبهرویم گذاشتم. ویلن را از توی جعبه درآوردم و توی دلم گفتم: «همهچیز به تو بستگی داره، دوست من. ببینم چیکار میکنی.» و دستم را روی ویلنام کشیدم.
شروع کردم. تمام که شد، هرچهار نفر دست زدند. کسی که نتها را به من داده بود، گفت: «آفرین خانوم...»
- جلیلی هستم...
- عالی بود. امروز داوطلبهای زیادی برای ویلن داشتیم، اما همه این نت رو اشتباه زدن. فردا بیایین قرارداد ببندیم.
وقتی بیرون آمدم، پیرمرد هنوز تی میکشید. من را که دید، به طرفم برگشت.
- چی شد دخترم؟
- قبول شدم.
- پس چرا اینقدر دیر برای تست رفتی؟
- سرم به یک روزنامهی باطله گرم شده بود.
میخواستم با آسانسور برم، اما برگشتم، آن روزنامه را برداشتم و گفتم: «کارم را به تو مدیونم!»
دریا اخلاقی
۱۳ ساله از تهران
تصویرگری: سارا مرادی